سلام به دخملی و باباییش. 3 روز از رفتن بابایی میگذره. ما خیلی احساس تنهایی میکنیم. امروز شما خیلی گریه کردی و بهانه میگرفتی. نمیدونم چی شده بودی! خیلی سختی کشیدم. داشت گریم میگرفت. اینجا بود که واقعا احساس تنهایی کردم. دیروز روز عید غدیر بود . با هم رفتیم خونه مامان مینا و بعد هم خونه مامان جون و بعد هم خونه خاله فرزانه . الحمدلله خوش گذشت. مخصوصا خونه خاله. امروز هم رفتیم سر کلاس البته خاله هانیه هم اومد تا شما رو نگه داره. خدا خیرش بده......... از وقتی هم اومدیم خونه همین جور افتادی و خوابیدی البته باید هم بخوابی چون دیگه اینقدر مامان و اذیت کرده بودی ،دیگه خودت هم خسته شده بودی........ قربون اون دستای کوچولوت برم که سینه زد...